که « ای خدا از تو نخواهم هیچ من

یا دهی، یا ندهی ام بشنو سخن

سخت در خود مانده‌ام ، جان در خطر

تا کی از من؟ اینچه دادی واببر
ج

این وجودم را که داری در زحیر

می نخواهم هیچ، می گویم بگیر»

در این حکایت نیز شاهد دیوانه‌ی درمانده‌ای هست یم که به دلیل شدت اضطرار و اتمام صبرش؛ زبان به گستاخی گشوده و با جسارت در مقابل خداوند اظهار بی نیازی می کند؛ به او می گوید من دیگر برایم فرقی نمی کند به من نعمت عطا کنی یا مرا محروم کنی. من هیچ چیز از تو نمی خواهم . فقط جانی که به من داده ای و آن را مدام در عذاب می افکنی از من بگیر . من اعتراضی ندارم؛ اظهار بی نیازی در برابر رب، بی حرمتی محض است و اهانت محسوب می شود؛ چنین جسورانه سخن گفتن عامل ایجاد طنز در این حکایت شده است. دیوانه شأن والای خدا را نادیده می گیرد . او راهم سطح خود قرار می دهد و با تهدید می گوید هر چه به من دادی پس بگیر . تا کی عذابم می دهی.

( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )

این چنین برخوردها تنها از این دیوانگان واقعاً مغلوک و مغرب جایز است. عطار در این مورد در ادامه‌ی همین حکایت می‌گوید:

هرچه از دیوانه آید در وجود

عفو فرمایند از دیوان جود

گرچه نبود نیک، بپذیرند از او

بس به چیزی نیک برگیرند از و

هر بد او را مراعاتی کنند

از نکر موجهی، مکافاتی کنند

حکایت چهارم مقاله بیست و دوم ۲۲ /۴ ص ۳۰۸ (گستاخی با حق)
دیوانه ای گرسنه‌ای در راهی می رفت و از هرکس طلب نان می کرد، از شدت گرسنگی بی رمق به مسجد رسید؛ گلیمی در مسجد دید، زود آن را برچید و قصد کرد آن را به بیرون از مسجد ببرد . در راه کسی او را دید؛ اذیتش کرد و دشنامش داد. گلیم را سریع از او گرفت و علت دزدی اش را پرسید.دیوانه گفت : از هرکس طلب‌تان کردم گفت: حق بدهد انشا الله. چون گرسنه ماندم من هم گلیمش را برداشتم تا خودش بیابد و کار مرا رو به راه سازد؛ آخر تا کی در بدبختی بمانم. مرد از سخنان او به خنده افتاد و حاجت او را برآورد.مرد دیگری او را در راه دید که جامه نو پوشیده است. از او پرسید: لباس نو را از کجا آورده‌ای ؟ خریده‌ای یا هدیه گرفته‌ای؟ دیوانه گفت : این لباس را خدا به من داده است. مرد گفت: چه خوش اقبال و دولت هستی. زیرا تا کسی بخت همراه او نباشد از سوی خدا ی دادگر، چیزی به او نمی‌رسد.دیوانه گفت: کدام دولت و اقبال؟ تا محنت بسیار نکشیدم و گرو از او بر نداشتم. نه شکمم را سیر کرد نه به تنم جامه پوشاند.
توصیف گدایی دیوان و طلب نان توسط او، صحنه‌ی بسیار رقّت باری است، و دل آدمی را به درد می آورد. حتی هنگامی که گلیمی از مسجد می دزدد و بابت این کار مورد آزار و توهین قرار می گیرد باز حس ترحم، در نهاد انسان، ایجاد می‌شود. ولی به محض دلیل تراشی دیوانه بابت سرقتش، لبخند بر لبان شکوفا می شود. اینکه انسانی کم منزلت ؛ از خداوند گرو می گیرد تا به خواسته‌های خود برسد و خدا را وادار به برآوردن نیاز کند نوعی شکستن تا بو مقدس الهی است و از انواع” طنز موقعیت"‌ محسوب می شود. شگرد نخستین طنز آفرینی که اعم از « کوچک کردن و نادیده گرفتن مقام و ابهت فردی یا چیزی و فرو آوردن آن به حد معمول و حتی تحقیر او است» در این حکایت دیده می شود. مرد خرده گیر ابتدا شخصیتش ( نادان )‌ است، زیرا به سبب نا آگاهی از شرایط بغرنج دیوانه و دلایل او به آزار دادن او و توهین به دیوانه می پردازد؛ ولی پس از آگاهی پشیمان می شود و حاجت او را بر می آورد. جالب است که دیوانه، ناسپاس نیست و طبق دیدگاه ناب عارفانه اش، نعمت داشتن لباس را مدیون لطف حق می داند و به مرد سائل پاسخ می دهد که خدا به او عطا کرده البته نه به سبب خوشبختی و اقبال بلند، بلکه به سبب گرو گرفتن و کشیدن بار محنت بسیار این پاسخ هم در نوع خود بسیار جالب و طنز آمیز است. زیرا گستاخی دیوانه در آن، باز به چشم می خورد. سخنش طعنه آمیز است و البته سرشار از صمیمیتی مخصوص میان بنده و خداوند.
حکایت پنجم مقاله بیست و دوم ۲۲ /۵ صص ۳۰۹ - ۳۱۰
درویش عزلت نشینی که فق یر و اهل قناعت بود، در گوشه‌ای زندگی می‌کرد؛ چون هرگز مرتکب گناه نمی شد با درگاه حق گستاخی می ورزید. روزی دو مهمان گرسنه به او رسیدند در خانه‌‌ ی درو یش چ یز ی جز هوا وارد و خارج نم ی‌شود چون مدت زیادی گذشت. هیچ خوردنی برای پذیرایی از راه نرسید . شیخ بسیار شرمنده شد. بس چون دیوانگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! آخر من چه نعمتی دارم که هر دم برای من مهمان می فرستی؟ آخر باید کمی رزق هم به من برسانی حال که دو روزی خور برایم فرستادی.
اگر روزی فرستادی از جنگ من ایمنی خواهی بود. و گرنه با این چوب قندیل های مسجدت را خرد می کنم.لحظاتی بیش نگذشت که غلامی زیبا رو، خوانی آراسته از غذاها ی رنگارنگ به درب منزل و ی آورد . مهمانان که مکالمه و نتیجه عمل شیخ را شنیده و دیده بودند به او گفتند : تو از این همه گستاخانه سخن گفتن نمی هراسی ؟ شیخ گفت: باید به او دندانی نمایاند. و گرنه فایده‌ای ندارد و صاحب نعمتی نمی‌شوی.
این حکایت نیز مانند چند حکایت پیشین، گستاخی درویشی را نشان می دهد که تابوشکنی کرده و با مقدس‌ترین وجود، گستاخانه‌ و بی‌پروا سخن می‌راند. با تعریض و طعنه با او سخن می‌گوید؛ او را بی هیچ ترسی تهدید می‌کند و عجیب آن که نتیجه هم می‌بیند تضاد خاصی که در تمامی این حکایت‌ها به چشم می خورد قابل تأمّل است. با دعا و صبوری و خواهش حاجت این دیوانگان برآورده نمی‌شود. ولی با گستاخی، تهدید و هتک حرمت سریع به خواسته خود می رسند. این تناقض‌ها باعث طنز آمیز شدن این حکایات است.
حکایت ششم مقاله بیست و دوم ۲۲ /۶ ص ۳۱۱ [فقر]

نازنین شوریده می شد ناگهی
ج

بود هم سرما و هم گل در رهی

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...