غیرت مرد، مشت بر دهنم

عاشقم وز کسیم پروا نیست

دیده بگشا که پرده بر فکنم”

(قائممقامی، ۱۳۴۵ :۹۱)
۳-۳-۸-نقش اشیاء در زندگی و اشعار قائممقامی:
قائممقامی وجود زن را برتر از حقارتی میداند که بر زن روا میدارند و چون حرفهای او برای اطرافیان بیمعنی و نامفهوم است، ترجیح میدهد اشعارش که در واقع صدای دردها و ناکامیهای او است و صدای واقعیّتی است که در اطراف او در جریان است، در تنهایی خود زمزمه کند به همین دلیل از اطرافیان کناره میگیرد و با اشیاء همنشین میشود، و زبان به درد و دل با آنها میگشاید.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

ازدواج برای ژاله تجربه تلخی را رقم زد که چشمان او را هر چه بیشتر نسبت به واقعیّتهایی که زن با آن روبهرو بود، باز کرد. او آنقدر تنهاست که برای در و دل به اشیاء پناه میبرد، به اشیائی که فقط شنوندهاند و فاقد درک و شعور که مانند انسان زبان به سرزنش او بگشایند. بنابراین او برای درد و دل اشیاء را بر انسانها ترجیح میدهد و شاید هم آنها را بالاتر از انسانهایی میداند که حرف او را درک نمیکنند و سکوت اشیاء را به زبان انسانها ترجیح میدهد تا مجبور نباشد نگاه تمسخرآمیز دیگران را تحمل کند:

من نه از مرد که از صحبت مردم بیزار

کان چراغی است که نه سود و نه سوئی دارد

رهزنی، روی و ریا خواهد و، تو داری و مکر

وین سیهروز نه روئی و نه توئی دارد

دل او آینه ای روشن و یکروست بگوی

دل آئینه کجا راز مگوئی دارد

(قائممقامی، ۱۳۴۵: ۵۶)
او به آینه نگاه میکند و درد دل میکند، درون آیینه تنها جایی است که مانند خودی را میبیند که حرفهای او را درک کند. زنان دیگر برای دیدن زیبایی خود جلوی آیینه میروند ولی ژاله برای دیدن کسی مانند خود، جلوی آیینه میرود تا از دردها و غمهایش بگوید:

من در این رنج آشنا تنها و تنها آیینه

با که گویم گر نگویم درد دل با آیینه

با زبانم من خموش اینجا و رودرروی من

بی زبان نکته پرور هست گویا آیینه

(قائممقامی، ۱۳۴۵: ۸)
او در ناامیدی به آیینه پناه میبرد و از آیینه میخواهد با دروغی دل او را شاد کند و خطاب به آیینه میگوید: میدانم از آن شادی و نشاط کودکی چیزی در چهره من دیده نمیشود، ولی تو نقشی دروغین از شادی و نشاط جوانی به من نشان بده که دل من با آن نقش دروغین شاد شود:

” دانم که نمانده است به کنج لب شیرین

آن خنده که برچهره فرهاد توان کرد

دانم که همین کاخ فرو ریخته آن نیست

کش باز به صد شعبده بنیاد توان کرد

با این همه از نقش دروغین جوانی

زاندیشۀ پیری دلم آزاد توان کرد”

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...