(همان: ۴۸۰)
گویا جوانی در این قافله بوده است که علی رغم دستور اسکندر مبنی بر ممانعت از همراهی افراد فرتوت ، به دلیل علاقه‌ی زیاد به پدرش او را در صندوقی پنهانی نهاده و با خود حمل می کرد. جوان از هراس اسکندر برای پدر تعریف می کند که او میل رفتن در درون تاریکی را دارد ولی چاره‌ای برای بیرون آمدن از آن نمی داند. پیر به فرزند می آموزد که مادیانی آبستن را در وقت بارنهادن مهیّا کنند و چون کرّه بزاید در پیش او کرّه را سر ببرند . چون وقت بازگشتن از سرچشمه‌ی ظلمات فرا برسد آن مادیان قافله را به این جا و برسر قتلگاه بچّه راهنمایی خواهد کرد.

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

بالاخره اسکندر در تلاشی بیهوده در ظلمات برای یافتن آب تلاش می کند ولی به آن نمی رسد.خضر پیامبر و به روایتی حضرت الیاس که در این سفر همراه اسکندر بودند به آب حیات دست پیدا می کنند و از آن می نوشند. یکی در دریا جاودانه می شود ودیگری در بیابان .
چو الیاس و خضر آب‌ خور یافتند از آن تشنـــگان روی بــــــرتافتند
ز شادابـــــی کام آن سرگذشت یکـــی شد به دریا یکی شد به دشت
(همان: ۴۸۰)
در حالی که خضر از آب چشمه سیراب گشته و سر وتن را نیز با آن آب تطهیر کرده است،در تدارک آن است که برای اسکندر نیز آبی بردارد . امّا ناگهان آن آب از نظرش پنهان می شود:
چو در چشمه یک چشم زد بنگرید شد آن چشمه از چشم او ناپدید
(همان: ۴۸۱)
« حضرت خضر که شاهد این واقعه بود،راز الهی را در می یابد که آب حیات رزق اسکندر نخواهد شد.بنابراین طبق گفته ی نظامی نه از ترس بلکه از روی مصلحت شایسته ندید که خود را به اسکندر بنمایاند و ترجیح داد چون آب آن چشمه او هم از اسکندر گم گردد . »
(صفوی ، ۱۳۶۴ : ۱۲۱)
بدانست خضر از سر آگـــــــهی که اسکندر از چشمه مـــــاند تهی
ز محــــــرومی او نه از خشم او نهان گشت چون چشمه از چشم او
(نظامی گنجوی ، ۱۳۸۸ : ۴۸۲)
اسکندر در حالی که در ظلمات حیران و ویلان به این سوی و آن سوی می رفت ، ناگهان مورد خطاب و عتاب سروش الهی قرار می گیردکه ای بنده‌ی خاکسار! دست از این زیاده طلبی و افزون خواهی بردار وعقلت را به جای گوشت به کار بینداز. اسکندر پس از شنیدن این پیام از ظلمات بیرون می آید وبا ریزه سنگی که سروش برای به هوش بودن به او می دهد ، رهسپار روم می گردد.
سروشی در آن راهش آمـــــد به پیش بمالید بـــر دست او دســت خویش
جــــــهان گفت یکسر گرفــــتی تمام نیی سیر مغز از هــــوس های خام
بـــــدو داد سنگی کـــم از یک پشیز کـــــه این سنگ را دار با خود عزیز
در آن کوش از این خانه ی سنگ بست که همــسنگ این سنگی آری بدست
همانا کز آشوب چنــدین هــــــــوس بــه هــمسنگ او سیر گردی و بس
(همان: ۴۸۳)
داستان اسکندر و شرح لشکرکشی‌های او در جهان و همین طور داستان گرد جهان گردیدن او با بیرون آمدنش از ظلمات در شرفنامه به پایان می رسد. او پس از بیرون آمدن از ظلمات بنیاد شهر بلغار را پی ریزی می کنداز آن جا به روس و سپس از طریق دریا به روم باز می گردد.
گزارش چنین شد درین کــارگاه که چون زد در آن غار شه بارگاه
بســی گنج در کار آن غـــار کرد وزآن غـــار شهری چو بلغار کرد
ز بلغار فرّخ درآمـــــــد به روس برآراست آن مرز را چون عـروس
وز آن جا درآمـــد به دریای روم برون برد کشتی به آبـــــــاد بوم
(همان: ۴۸۵)
۵-۳۸. داستان رفتن اسکندر به ظلمات به نقل از عبدی بیگ شیرازی
عبدی بیگ شیرازی در دفتر اوّل و بخشی که به اجمال نگاهی به فتوحات و لشکرکشی های اسکندر دارد،در خصوص داستان ظلمات ،او نیز واقعه را بعداز جنگ روم و روس دانسته و می گوید:
پس آنگاه از بـــــــرق سم ستور به دهــلیز ظلمات انداخت نور
زظلمت سوی روشنی راه بـــــرد زتندی دم آبـــی آنجا نخورد
(عبدی بیگ شیرازی ، ۱۹۷۷م :۳۸ )
در داستانی که نظامی آورده است ،اسکندر پس از خروج از ظلمات از طریق دریا رهسپار روم می گردد و گزارشی مبنی بر ملاقات مجدّد او با نوشابه در شهر بردع وجود ندارد.عبدی بیگ در دفتر نخست در این باره معتقد است که اسکندر پس از خروج از ظلمات چند روزی را در پیش نوشابه به سر آورده است :
زدهـــــلیز ظلمات آسان گذشت زدربند وباکو به شیروان گذشت
سوی بردع آمد به صد نوش وناز به نوشابه شد چنگ عشرت نواز
(همان: ۳۸)
او هم چنین در دفتر دوّم به این موضوع اشاره می کند و می گوید که اسکندر پس از فتح روس گام در ظلمات می گذارد ولی به چگونگی و علل و عوامل حرکت اسکندر به ظلمات اشاره‌ای نمی کند:
چـــو بر روشنی گشت فیروزمند گــــذر در شبستان ظلمت فــکند
درآن دشت کـز حشر بر وی گرو خــضر بــــود و الیاسشان پیش رو
اگـــرخضربختش نــشد یار کار نــدادش دمی آب ازآن چشمه سار
ولــــــی پیر توفیق شد رهنمون کــــــــزآن ظلمت آباد آمد برون
ازآن چشمه چـون کرد قطع نظر بـــــــــرآورد از کوه یاجوج سـر
(همان: ۹۲)
در این داستان مانند آنچه که نظامی به تفصیل آورده است ، همراهان اسکندر در ظلمات حضرت خضر و الیاس بوده‌اند. چنان که عبدی بیگ می گوید ، کسی که باعث شد اسکندر از آن ظلمات خارج گردد « پیر توفیق» یا همان حضرت خضر بوده است در حالی که نظامی آن را رهنمودهای پدر پیر جوانی می داند که به صورت مخفیانه با اسکندر در سفر ظلمات همراه بوده است . به علاوه چنان که می دانیم ، حضرت خضر پس از دست یافتن به آب حیوان و ناپدید شدنش، ترجیح داد که او هم دیگر در منظر اسکندر ظاهر نشود و آن حضرت تنها قبل از دست یابی به آب در درون ظلمات به عنوان پیشرو منسوب شد ، چنان که نظامی می گوید:
چنان داد فـــرمان در آن راه نو کــــــه خضر پیمبر بـــود پیشرو
(نظامی گنجوی ، ۱۳۸۸ : ۷۰)
۵-۳۹. داستان قوم یأجوج و مأجوج و ساختن سد از نظر عبدی بیگ
عبدی بیگ معتقد است که اسکندر بعد از خروج از ظلمات از کوه یأجوج سر بر آورده است . در آن جا با سرزمینی ویران روبرو می گردد که دارای آب فراوان است ولی همه جای آن خراب و تباه است .
ازآن چشمه چـون کرد قطع نظر بــرآورد از کـــوه یـــأجوج ســر
یکی وحشت آبادش آمــد به پیش که گشتی درو پای انـدیشه ریـش
زمین بیدریـــغ آب ها در گـــذر مواضع خـــــرابه یک از یــک بتر
ملک دیــده را کـــرد سیماب بار ز افسوس ویـــــرانی آن دیـــــار
(عبدی بیگ شیرازی ، ۱۹۷۷م :۸۲)
« اسکندر در پی یافتن علّت بر می آید و در این علّت یابی تنی چند از مردمان آن دیار را می یابد و در باره‌ی دلیل خرابی این دیار علی رغم فراوانی آب و خاک خوب می پرسد.»
( هدایت ، ۱۳۷۶ : ۱۱۹)
مردم آن سر زمین نقل می کنند که:
کـــه باشد خرابی این مرز و بـوم ز افساد یأجـــــوج و مأجوج شوم
درآینـد ازین درّه بیرون چوگـرگ به تــن کوچک امّا به قــوّت بزرگ

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...